کد مطلب:235741 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:306

عهد شکنی
ناقل: نصیر الاسلام ابوالواعظین

سال ها بود كه با آن خانواده، سلام و علیك داشتم. از خانواده های اعیان و سرشناس تهران بودند. وقتی دیدمش كه از هر دو چشم، نابینا شده است سخت تعجّب كردم. پرسیدم: - چطورشدكه این اتفاق افتاد؟! شما كه تا همین چند وقت پیش، صحیح و سالم بودید! یكدفعه زد زیرگریه ای طولانی. گریه اش كه تمام شد، آه بلندی كشید و سفره ی دلش را باز كرد: هر چه می كشم از دستِ این هَوویِ لعنتی است. یك روز آمد پیش من و گفت: - بیا دست از هَوُوگری برداریم و مثل دو تا خواهر دركنار هم زندگی كنیم. بالاخره، خواهی نخواهی ما باید وضعیتِ موجود را



[ صفحه 144]



بپذیریم. قسمت ما این بوده كه با هم هَوو باشیم. حالا دلیلی ندارد كه با هم دشمن هم باشیم. چه دلیلی دارد كه پشت سر یكدیگر غیبت و بدگویی كنیم و به هم تهمت بزنیم؟! - می گویی چكاركنیم؟! - بیا پیش خدا عهد كنیم كه «هَوُوگری» را كنار بگذاریم و هرگز برای یكدیگر توطئه نكنیم و پیش شوهرمان از هم بد نگوییم. هر كس هم كه عهد شكنی كرد امام رضا علیه السّلام كورَش كند. من هم اندكی فكر كردم. دیدم بد فكری نیست. این بود كه با خوشحالی و رضایت كامل جواب دادم: - قبول است. و هر كس عهد شكنی كرد امام رضا علیه السّلام كورش كند. مدتی به همین منوال گذشت و هیچكدام از دیگری بدگویی نكردیم. امّا این وضع خیلی برای من دشوار بود. كلّی حرف و حدیث بر ضد هَوُویم داشتم كه باید به شوهرم می گفتم. امّا عهد كرده بودم كه پیش شوهرم بر علیه هَؤویم حرفی نزنم.آن همه حرف های نا گفته بدجوری بر سرِ دلم سنگینی می كرد. بالاخره كاسه ی صبرم لبریز شد. طاقت نیاوردم و یك شب تمامِ آن حرف هایی را كه مدّت ها نگفته بودم، یكجا ریختم توی دایره و از سیر تا پیاز برای شوهرم تعریف كردم. شوهرم بدجوری از دست هَوُویم عصبانی شده بود و من هم كه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم احساس كردم حسابی سبك شده ام. آن شب، خواب راحتی كردم. امّا صبح كه شد با صدای شوهرم كه با دستپاچگی داد می زد؟ «زود باش پاشوكه نماز قضا شد...»



[ صفحه 145]



از خواب بیدار شدم. چشمانم را كه باز كردم دیدم همه جا تاریك است و چیزی دیده نمی شود. قُر ولند كنان به شوهرم گفتم: - چه خبر است كه نصف شبی مرا برای نماز صبح بیدارمی كنی؟ مگر نمی بینی همه جا تاریك است و هیچ چیز دیده نمی شود؟! - چی؟! نصف شبی؟! كدام نصف شبی؟! الان است كه آفتاب در اَید. پاشوكه نماز قضا می شود. پا شدم و همان توی رختخواب گرفتم نثسستم. با پشت دستانم، چشمانم را مالیدم و با دقّت به دور و بَرَم نگاه كردم، امّا هیچ چیزی ندیدم. یكدفعه به خودم آمدم و جیغ زدم: - من هیچ جا را نمی بینم... من كور شده ام... من كور شده ام... شوهرم به طرفم دوید. بازوانم را گرفت و محكم تكانم داد وگفت: - به من نگاه كن، به من نگاه كن. مرا می بینی یا نه؟ و من اشك ریزان و فریاد زنان جواب دادم: - من تو را نمی بینم... من تو را نمی بینم... من هیچ چیز را نمی بینم... من كور شده ام... كور... كور...! بله، من راستی، راستی، كور شده بودم، از هر دو چشم! بعدش هم به هر حكیم و دكتر و دعا نویسی كه فكرش را بكنید سر زدم، ولی بی فایده بود. وقتی حرف هایش به اینجا رسید دیگر پوشیه اش هم از اشك خیس شده بود. التماس كنان گفت: - حاج آقا! حالا من از شما خواهشی دارم.



[ صفحه 146]



- چه كمكی از من ساخته است؟ - من می دانم كه امام رضا علیه السّلام مرا كوركرده و كسی هم جز خودش نمی تواند بینایی ام را به من برگرداند. من شفایم را از خود امام رضا علیه السّلام می خواهم. قصد دارم بروم مشهد و چهل شب، بالا سر حضرت، روضه خوانی و ختم و دعا داشته باشم و هر شب به یك عدّه از اهل علم و سادات و آدم های مومن شام بدهم تا شفایم را از دست آقا بگیرم. می خواهم خواندن ختوم و ادعیه و روضه ها را شما به عهده بگیرید. مخارجش هم هر چقدر باشد مسأله ای نیست. بله، این جوری شد كه ما چهل شبِ پی درپی تویِ حرم امام رضا علیه السّلام، دُرُست بالای سرِ آن حضرت، روضه خوانی كردیم و هر چه دُعا و ختم كه سراغ داشتیم خواندیم و آن زن هم خواند و اشك ریخت و التماس كرد و خیرات نمود. امّا باز هم از شفا خبری نشدكه نشد! دیگر نا امید شده بودیم. شاید هم كم كم توی دلمان داشتیم به قدرت امام علیه السلام شك می كردیم. شبِ چهل و یكم برای زیارت وداع رفتیم حرم و در همان بالا سر نشستیم و شروع كردیم به زیارتنامه خواندن و متوسل شدن. زیارتمان خیلی طول كشید و حال خیلی خوبی هم پیدا كرده بودیم. موقع طلوع فجر شد وكم كم عدّه زیادی هم برای خواندنِ نماز صبح به حرم آمده و حرم شلوغ تر شد. مؤذن داشت پیش خوانی می كردكه ناگاه نوری از درون ضریح خارج شد و به آهستگی به سمت خانم نابینا حركت كرد. نوری كه همه مردم آن را می دیدند. صدای صلوات های پی در پی در و دیوار حرم را به لرزه در



[ صفحه 147]



آورده بود و همه منتظر بودند تا آن نور به آن خانم برسد و چشمانش را شفا دهد. نور همچنان به سوی آن خانم حركت كرد و از روی سرِ وی رد شد. صدای صلوات های پیاپی، جایِ خود را به سكوتی جانكاه داد. نَفَس ها در سینه ها حبس شده بود. نور از پنجره ی مقابل ضریح عبوركرد و ناگاه صدای انفجارگونه صلوات و كف زدن زنان پشت پنجره، سكوت حاكم بر فضای حرم را در هم شكست. نور بر سر زنی كابلی كه سال ها كور بود و هم به عالم تاریك كوری عادت كرده بود و هم اصلاً در آن شب برای شفای چشمانش به آقا امام رضا علیه السّلام متوسّل نشده بود نشسته بود و زن كابلی ناگاه جیغ زده بود كه: - چشمان من خوب شد... من شفا یافتم... من همه جا را می بینم... جمعیّت زائرین به سوی زن كابلی روان شدند و اطراف زنی كه چهل شب متوسّل شده بود خالی و خلوت گشت. او هم در حالی كه سخت اشك می ریخت روكرد به من كه: - حاج آقا نصیر الاسلام! من این همه پول خرج كردم. از تهران پا گشتم و آمدم اینجا و چهل شب متوسل شدم. حالا چرا به جای این كه چشمان من شفا پیداكند، چشمان آن زن افغانی شفا پیدا كرد؟! و من رفتم توی فكر، و بعد از اندكی تأمل، نفسِ عمیقی كشیدم و پاسخ دادم: - شاید به خاطر این باشد كه تو واقعاً توبه نكرده ای. تو از كاری كه كرده ای پشیمان نیستی. تو هنوز هم كینه ای بزرگ از هَوُویَت در دل داری. تو علاوه بر این كه عهد شكنی كردی و امام رضا علیه السّلام را كه در ما



[ صفحه 148]



بین خودتان، حَكَم قرار داده بودید دست كم گرفتی، حتّی نرفتی از هَؤویَت عذر خواهی كنی و به شوهرت بگویی كه آن حرف هایی كه پشت سرِ هَوویت گفته ای، دروغ و به نا حق بوده است. بله، امام رضا علیه السّلام خواست به تو و همه مردمی كه در جریانِ كارِ تو بودند بفهماند كه توانایی انجام هركاری را دارد و شفای چشمان نابینا برایش كاری بس آسان است، امّا تو هنوز آمادگی و شایستگیِ شفا یافتن را به دست نیاورده ای. [1] .



[ صفحه 149]




[1] مرحرم آيه اللّه شهيد؛ سيّد عبدالحسين دستغيب، اين كرامت را دركتاب «داستان هاي شگفت»، داستان 141، به نحو اختصار بيان كرده است.